خدمت در موکب

ساخت وبلاگ
نمیدونم چی شد؟ چرا اینطوری شد؟ فقط میدونم اوضاع خوب نیست.شبا خوابم نمیبره و صبحا دوست ندارم از جام بلند بشم تا ظهر زیر پتو میمونم.صبحانه خوردنو خیلی دوست داشتم صبحانه کامل به محض بیدار شدن از خواب اما حالا بلند میشم یکی دو ساعت بعد ناهار میخورم.قبلا مطالعه قبل از خواب داشتم یا توی طول روز زمانای بیکاریم کتاب میخوندم الان چند وقته دست به کتابام نزدم.کلی هدف و برنامه داشتم اما الان میگم خب که چی؟ برسم بهشون یا نرسم فرقی نداره.قبلا فکر این بودم وزنم بالا و پایین نشه الان میگم اهمیتی نداره 5 کیلو اضافه کردم فقط با خوردن و خوابیدن!لباسا اتو کشیده و معطر و رنگاشون مناسب و کفشا تمیز و واکس زده الان اصلا مهم نیست بدون عطر بدون واکس بدون ترکیب رنگی مناسب هم میشه پوشید. قبلا مهم بود پیام و تماس به موقع پاسخ داده بشند الان مهم نیست زنگ میخوره جواب نمیدم جواب پیامو فرداش میدم.هی زندگی هیییییی!دارم پیر میشم یا از زندگی سیر میشم نمیدونم ، فقط میدونم حال این روزامو دوست ندارم! نیاز به کمک دارم خودم تنهایی از پسش برنمیام ، دیگه زورم به این زندگی نمیرسه....+ نوشته شده در  چهارشنبه یازدهم بهمن ۱۳۹۶ساعت 18:47  توسط رویا  |  خدمت در موکب...
ما را در سایت خدمت در موکب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : filmproduzieven بازدید : 190 تاريخ : شنبه 21 بهمن 1396 ساعت: 9:28

چند سال پیش توی اموزشگاهی مشغول فراگرفتن علم بودم. یک استادی داشتیم که دو سال از خودم بزرگتر بود و به شدت حراف. این استاد اینقدر حرف میزد و میپیچوند که کاری که باهاش مخالف بودی رو موافقت میکردی و من سعی میکردم ازش دوری کنم تا به این مشکل بر نخورم.یک روز برای کار عملی رفتیم و این شد اغازی برای رابطه کاری از استاد و هنرجو شدیم همکار و کار بعدی که رفتیم ایشون پیشنهاد ازدواج داد و گفت توی این دوماه به شناخت کامل رسیده هرچی من میگفتم نه فایده نداشت اینقدر حرف میزد که سردرد میگرفتم بهش گفتم قبل از اینکه سرکلاس یا سرکاری که شما هستید بیام قرص میخورم سرم درد میگیره کم و گزیده بگید من توانایی این حجم شنیدن ندارم ولی فایده نداشت. یه روز تماس گرفت و گفت با مامانم درخونتونم مامانم میخواد ببینتت منم گفتم خونه نیستم و دوست ندارم مامانتونو ببینم. هر چقدر برای من مسئله ای نبود برای اون جدی بود.تلفن زدناش وقت و بی وقت پیدا شدناش پیشنهاد کارای مختلف همه چی شدید ناراحت کننده بود. میگفت لجبازی که قبول نمیکنی میگفتم نه شنیدن بلد نیستید. خلاصه یروز تحملم تموم شد رفتم به مدیر اموزشگاه گفتم این اقا برای من مزاحمت ایجاد کرده و توضیح دادم و از هفته بعد دیگه توی اموزشگاه حضور نداشت. از دوتا کار اومدم بیرون که مهر بی مسئولیتی بهم خورد. از ده تا تلفن و پیام یکیشو جواب میدادم. قرار شد برای اخرین بار بهش فرصت شن خدمت در موکب...
ما را در سایت خدمت در موکب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : filmproduzieven بازدید : 161 تاريخ : شنبه 21 بهمن 1396 ساعت: 9:28

دیشب با تمام خستگی هام با تمام ناراحتیام پناه بردم به تختم که وسط یه اتاق سرد ، چندتا کیف و چمدون ، چندتا جعبه حاوی کتاب و لباس و خاطره! این محله ، این خونه ، این اتاق .... دوستشون نداشتم! خواب فرار کرد ، ذهن بیدار ماند ، بیدار خوابی ها شبیه سریال ادامه دارند !صدای ماشین های وحشتناک با صدای گنجشکها و کلاغا قاطی میشه گیر میکنی توی زندگی ای که نه لطیفه نه سخت بلکه فقط شکننده ست!فشار و فشار و فشار! جمع میشی ! خورد میشی !له میشی! نه کتابی به وجد میاردت و نه احساساتت با موسیقی میرقصه و نه فیلمی ذهنتو به چالش میکشه و نه فنجان نسکافه که هیچ فنجان شیر و زعفران هم ارومت نمیکنه. میدونی چی میگم؟+ نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم بهمن ۱۳۹۶ساعت 20:21  توسط رویا  |  خدمت در موکب...
ما را در سایت خدمت در موکب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : filmproduzieven بازدید : 266 تاريخ : شنبه 21 بهمن 1396 ساعت: 9:28